افسانه جم
کس نداند که در این دشت به ما چون بگذشت
وای بر آنکه از این دشت پر از خون بگذشت
كُله عقل در این معرکه بر خاک انداز
این کویری است کز آن ناقه ی مجنون بگذشت
حاتم از مکنت خود هیچ نبخشید به کس
در حقیقت ز سر دولت قارون بگذشت
دوش در میكده افسانه جم می گفتند
جام شیون زد و با دیده ی پر خون بگذشت
بنده همت آن خسرو مردم دارم
که كُله گوشه اش از گوشه گردون بگذشت
خرداد 40